در اول کوچه عمر کسی کمر خم کرده بود...
تکه چوبی چون عصا بر دست گرفته بود...
در گوشه ای ،کنار پله ای نشسته بود...
چادر بر سر کشیده به گمانم پیرزن شکسته بود...
بگفتمش: چرا اینجا نشسته ای...
تو که اول راه آمده ای...
از چه خسته ای...؟
صدایش لرزان و گرفته بود...
بگمانم صدایش پیر نشده بود...
بگفت: میپنداشتم غم خمم میکند و از پا در می اورد مرا...
اما دیدم زخم هاست که میشکند مرا....
راه نرفته گرفتن کفش های مرا...
نخندید دزدین شادی مرا...
هرجا برخواستم تیشه زدن پایه مرا...
هرجا تلاش کردم گرفتن آینده مرا...
شاید اندیشه کنی که بیگانه زخمم زده...
نه همان اشنای عزیز تر از جانم زده....
چسب زخم برداشتم تا که پینه زنم زخم بخیه لازم را...
چسب را بریدن و زخم زدن بر زخم و نمک زدن ،نمک...
زندگی بر من اگر سخت گرفت...
اشنا بر من پشت پا گرفت...
جانم بودن و چنین کردن مرا...
شکسته دل بودم و کشتن مرا...
گر گاهی خدا دستم نمیگرفت...
شاید اشنا جانم میگرفت...
اهل اشک و غم نبودم من...
بازی زندگی بد بازی کرد با من...
ادمی امد و تیغه کشید بر من...
مرا تکه تکه و کرد نابود کرد من...
نکه خواسته بودمش من...
اشنا خواست و برید و دوخت کرد بر تن من...
گر خدا نبود ، رها نمیشد از ادم ،من...
ادم ، گرفت روح و جسم و حال و اینده من...
دست بر زمین و تکیه برخدا راه میرود من...
خنده میکند بر غم بی پایان من...
گه اشک میریزد و گه میرقصد ره دیوانگی میرود من...
میپندارد میشود زندگی کند من...
اما اشنا میگرد نفس من...
اه میکشد پیرزن هنوز چادر بسر کمر خمیده وسر افتاده است...
دست بر زانو میزد و نیم خیز میشود...
سر بالا میاورد و لبخند میزند...
وای برمن که جوانی بیش نیس پیر، زن...
درد میکشد بر دوش و عصا زنان میرود پیر،زن...
میلرزد و نفس افتاده میرود پیر ،زن...
عجله میدکند بهره چه پیر ،زن...
کوچه عمر را با صبر باید رفت...
بنشینی و ارام باید رفت...
گمانم دل زده...
از این و آن و دنیا رگ زده...
گمانم میخواهد تمام کند...
زندگی را...
کوچه را...
عمر را...