تباهی
تباه
تباهی
کلمه ای که الان تمام ذهنم و مغزم رو پر کرده...
اینکه طرف بعد کلی اشتباه تو زندگیش از ۰ به۱۰۰ می رسه..
یا اینکه هر جا سختی کشیدی تهش تو خوشبخت ترین میشی حتی خودت هم فکرش رو نمیکردی..
همه ی همه اینا برا فیلم ترکی هاس..
زندگی واقعی این هندی بازی ها رو نداره...
من میدونم تباه شدم... میدونم دیگه این تباهی نقطه قشنگی نداره..
الان فقط اینده رو یه نقطه سیاه میبینم که هرچی دست و پا بزنم توش فقط خودموو خسته کردم و بقیه رو هم سیاه کردم...
اما... مگه مهمه این اینده سیاه تباه شده..
نچ... من تو لحظه زندگی میکنم همون امروزی که فردای دیروزه... نمیخوام با فکر به یه هفته دیگه حال الانمو خراب کنم با اینکه من سیاه میبینم اینده رو...
الان رو یکم سفید قاطی میکنم خاکستری شه...
شاید یه جا خدا دستش خورد و یدفعه ظرف رنگ سفید رو، خالی کرد رو اینده من و اونم سفید شد...
کسی چه میدونه ... مگه مهمه الان ذهنم کلمه تباه جا گرفته و برا چیز دیگه جا نزاشته...
من از پس این بر میام... من این تباهی ریشه زده رو ریشه کن میکنم...
یعنی باید بکنم...نفسم نمیتونه نفس بکشه...طفلی فقط ایجا هی مینویسه کم اوردم خستمه...میدونین نفس انقدی که ادا خوبا رو در اورده که منم یادم رفت چقده تباهه..
طفلی نفس من ...
باید هواسم بهش باشه... بگم فدا سرت... تو میتونی...من هواتو دارم... تازه خدا هم هست... اون بیشتر هوات رو داره ... یکمم بغلش کنم بگم میگذره... تو قوی هستی... میتونی... نفس قوی تر از این حرفاس... الانم چون مریضه بهونه گیر شده... وگرنه اون قراره بشه یه نفس رها و خوشحال...
نفس تباه نیس...