شاید باید نفس کشید...

شاید باید نفس کشید...

حس که من دارم....

... دلقک بی عصاب...

Nafas sahra Nafas sahra Nafas sahra · 1402/06/30 18:04 ·

دارم برای خودم تلاش میکنم...خسته شدم از اینکه منتظر بودم بقیه به دادم برسن... درسته گاهی اطرافیان نمیزارن و سد راهم میشن اما من چون خودمو دوست دارم تمام تلاشمو میکنم...

خیلی وقته که نگام یخی شده و همه شدن جز ادمای«به من چه برن به درک».

من همینم بخوام میخندم  بخوام غر میزنم حوصله ندارم منتظر باشم کسی دوستم داشته باشه.. بقیه چه به صلاح ادم چه از رو اگاهی چه نا خوداگاه زخمشون رو زدن...

من نفس رو دوست دارم...برای حال خوبش تلاش میکنم... 

میخوام برم سفر با یه دوست پایه هر چند بابا فعلا میگه راه دوره واینجور حرفا....میخوام کارایی بکنم که حالم خوب میکنه...هرچند به قول بقیه تو مثبت ته ته خلافت چندتا دقلک بازیه ... خو قشنگیش به همینه ما خل وچلا با همین چیزای کوچیک حالمون خوب میشه... همین که کسی از اشنا نزدیکم نباشه کافیه...

اخرشم نشناختم خودمو..اصلا فازم چیه؟ یه غمگین افسرده ام یا یه دلقک شاد... یه درونگرای ادم گریز یا یه برونگرای خوش مشرب... یه عزلت نشین ساکت تو اتاق یا یه پرصحبت وسط معرکه... یه خجالتی اروم یا یه شیطون پر از دردسر...یه محجبه با قانون یا خط چشم کشیده پر از حس رهایی

دقیقا کدومشون نفس ؟کدوم خودتی کدوم بازیگریت؟

خنده های راحتت رو باور کنم یا هیولا های توی سرت رو.؟

چند چندی با خودت دلقک بی عصاب...

نمیدونم...شاید من وسط اینام ....

 

نفرت های مسخره و منطقی

Nafas sahra Nafas sahra Nafas sahra · 1402/06/29 06:53 ·

از زنگ زدن متنفرم.... اینکه یکی هم هی یهم زنگ بزنه هم متنفرم...

قبلا اینجوری نبود .... ادما وقتی از یه سری چیزا متنفرن مطمئنا یه جایی یه چیزی باعث این حس شده...منم شبایی بوده که گوشی مو به زمین میزدم وباگریه  میگفتم زنگ نزن ولم کن دست از سرم بردار .... گاهی یه ادمی که فک میکنی ادم درست زندگیته تهش میشه یه روانی یه ادم نفرت انگیز یه کسی که میگه دوست داره ولی ذره ذره روح تو رو میکشه...

من چند سالی میشه که متنفرم از اینکه زنگ بزنم به کسی... اینکه یه نفر هی بی دلیل پشت هم زنگ بزنه بهم... 

ولی مامان هنوز نمیتونه بفهمه نمیتونه درکم کنه  با اینکه بارها بهش گفتم مامان نگو شماره فلانی بگیر بهش زنگ بزن  ...من حوصله ندارم رو مخمه.... مامانا رو که میشناسین همیشه دنبال اینن گوشی بردارن و به عالم ادم زنگ بزنن....

من همین الانش هم صبح  تا ظهر حالم بد میشه بس که تلفن  دفتر زنگ میخوره و ادما رو مخم رژه میرن...

وقتی میرسم خونه انگار از جنگ اومدم حالم بده... نیاز دارم کسی نیاد طرفم...کاش مامان بدونه و بفهمه وقتی در جواب اینکه به فلانی زنگ بزن میگم خودت  زنگ بزن بهش  ...اخم و تخم نکنه... کاش بفهمه من سه سال با یه روانی سر وکله زدم و واقعا از یه سری چیزا متنفرم... کاش بفهمه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دنیا اینجوری نمیمونه... من به خدا ایمان دارم...من نگاهشو حس میکنم... من گاهی میبینم که دستمو گرفته...

درسته داره سخت میگذره... درسته که دارم غرق میشم تو باتلاقی که گندابش رو دیگران درست کردن و منو کشیدن داخلش... اما من دست خدا رو دیدم که هرجا  داشتم غرق میشدم دستمو گرفت و کشیدم بالا...من به خدا ایمان دارم..

یه روز میرسه که نوبت من میشه اونوقت این منم که می تازم...

من میدونم خدا یه جایی هم برا من خوشبختی تام نوشته...من صبرم زیاده...روز من هم میرسه ...خداهست..

 

 

 

 

.باید حذف کرد.

Nafas sahra Nafas sahra Nafas sahra · 1402/06/22 16:04 ·

شاید اگه اون تو زندگیم بود هنوز به خیلی  چیزهایی که الان دارم نمیرسیدم...

شاید گواهینامه نمیگرفتم...سرکار نمیرفتم...دانشگاه ثبت نام نمیکردم... انقدر قوی نمیشدم... 

من از خودم ممنون که اون رو از زندگیم حذف کرد....

درسته زندگیم نابود کرد... اما...مهم اینه من تونستم پیشرفت کنم... اره ادما رو باید حذف کرد مهم نیست چکاره ادم میشن بعضی ها عین غده سرطانی هستن فقط نابود میکنن...

مهم نیس زندگیم رو نابود کرد... مهم اینه من تونستم تا حدودی بسازمش...

این چند وقت فقط دارم به این فکر میکنم اگه همز تو زندگیم بود من نفسی که الان هستم نمیشدم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نفس خسته...

Nafas sahra Nafas sahra Nafas sahra · 1402/06/20 08:03 ·

همه فهمیده‌اند که چقدر می‌توانم قوی باشم و کم نیاورم و دوباره سرپا شوم ؛ حالا کسی را می‌خواهم که بتوانم کنارش خسته باشم ، بگویم زورم به یک سری چیز‌ها نمی‌رسد ، بگویم از حرف فلانی هنوز ناراحتم و نتوانستم بی‌اهمیت بمانم ، بتوانم برای چند دقیقه ، پیشانی‌ام را روی شانه‌اش بگذارم و چشمانم را ببندم ، بعد قول می‌دهم بروم و به ادامه قوی بودنم برسم.

دنیای خاکستری....

Nafas sahra Nafas sahra Nafas sahra · 1402/06/20 07:12 ·

نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت...
ترسو بودن یا منطقی بودن..
اینکه ارزو ها و خواسته هام نا ممکن نیستن یا فرا تر از توانایی من نیستن  برمیگرده به اینکه من منطقی هستم و واقع بین یا به ترسو بودنم که دلم چیز هایی که نمیتونم بگیرم و یا انجامش بدم رو نمیخواد....
مثلا مثل دوستم علاقه ای به سفر به ترکیه ندارم..
یا لباس های گرون زیاد برام جذاب نیستن...
شاید چون خودم مسول محیا کردن خواسته هام هستم  واسه همون هم دلم چیزایی رو میخواد که بعدا نشه حسرت...
انگار دلم مزه داشتن چیزهایی که میخواد بهش چسبیده که حواسش هست هوای چیز هایی که نمیتونم داشته باشم رو نکنه...
شایدهم من و دلم ترسو هایی هستیم  که میترسیم  بیشتر بخوایم...
از نرسیدن و نداشتن میترسیم.... 
شایدم انقدر دلم پیر شده و سرد که حوصله  فکر کردن به چیز های بیشتر رو نداره...
نمیدونم دقیقا ترسه یا منطق... ولی هرچی هست از خودم و دلم راضی هستم چون دیگه کشش ندارم که برای همچین خواسته هایی وقت بزارم

میپرسن چجوری میتونی بی‌اهمیت باشی نسبت به حرف ادما؟ میگم؛ طبقه اول یه برجو درنظر بگیر یکی رد بشه زیر پنجره فحش بده صاحب خونه میشنوه عصبانی میشه  ، دومی هم میشنوه و اعصابش خورد میشه ، پنجمی نصفه نصفه میشنوه اونی که طبقه‌ی دهه اصلا نمیشنوه ولی میبینه یارو رو! منی که بالاترین طبقه برج نشستم هیچی نمیشنوم که هیچ یارو رو هم یه نقطه‌ی سیاه کوچیک میبینم شاید بال بال زدنشو ببینم نهایت که اونم میگم عهه داره دست تکون میده 
.

شاید یه غریبه ام..

Nafas sahra Nafas sahra Nafas sahra · 1402/06/10 13:44 ·

این اخلاقای بدم، رک بودنم، تند برخورد کردنم و زدن حقیقت تو صورت هر کسی، بی اعتمادیم نسبت به همه چیز و همه کس و حوصله نداشتنم برای ارتباط برقرار کردن با دیگران خستم که کرده هیچ؛ یه جا از اینی که هست تنها ترم میکنه.!

الان که فکر میکنم من ادم گریز نیستم... من از ادما متنفرم...

خیلی وقته  که خیلی چیزا رو ول کردم چون حوصله خودمو هم ندارم .... من خسته ام... من خودمو هم میشناسم هم 

با خودم غریبه ام...من چی میخوام..؟ از چی بدم میاد؟

 

 

 

 

بابا دیشب رفت کربلا... موقع خداحافظی پسر کوچیکه ابجی بزرگه به بابا گفت :«سلام منو به امام حسین برسون»

ابجیم میگفت هر وقت به باباش زنگ میزنیم.. هم همینو میگه ....میگه:«بابا سلام منو به امام حسین برسون.»

«بابایی سلام زیادی به امام حسین برسون.»

با خودم گفتم وقتی این جمله این بچه شش ساله انقدر به دلم میشینه ببین با دل امام حسین چه میکنه...

 

انقدر به دلم نشست جمله اش که دلم نیومد ننویسمش...

 

 

 

درک شدن....

چیزیه که همه بهش نیاز داریم ... تموم این بی عصابی ها...

این افسردگی ها...حال بدی ها... اینا همه از درک نشدنه...

اگه،..فقط  یه جا که داری غر میزنی یه نفر حتی غریبه بگه درکت میکنم... میفهمم چی میگی ... دیگه تموم بود بخدا همون جا حالت خوب می شد ... اصلا عین اب رو اتیش ... 

ما ادما محتاج همین یه جمله ایم....

ما دوست داریم یکی بفهمه اوضاعمون چجوریه...

ما ادما حتی اگه هزار بار بگیم تنهایی رو دوست داریم...

بازم عاشق بودن یه نفر کنار مونیم که بفهمه مارو...

اگه بغلمون کنه که میشه نور علی نور..

میگن تو خوبی... تو همه چی داری... تو نیاز به ما نداری... تو فلان... تو مرگ ... تو درد...

بابا ولم کنین... کشتین منو.‌.. درکم  نمیکنین پس حال خوب و بدم رو شما مشخص نکنین...

به من میگن غر میزنی چقدر... کی میخوای  خوب باشی نگی سرم درد میکنه حالم خوب نیس...

ای بابا تو اینارو میشنوی و میبینی ولی متوجه داد زدن من نمیشی که دارم  خودمو میکشم بگم خسته ام...

من از مرد خودم بودن خسته ام.... از اینکه بقیه بهم تکیه کنن هم خسته ام... از اینکه برا بقیه بدو ام خسته ام...

از اینکه هیچ کس دقدقه منو نداره خسته ام...من حتی گاهی از زندگی کردن هم خسته ام...

ما ادما محتاجیم به اینکه یکی  بگه میفهممت...

منم محتاجم به اینکه یکی بگه... میفهممت حتی اگه تو  یه درون گرای ادم گریز بی عصاب غر غروِ اخمو  باشی...