... دلقک بی عصاب...
دارم برای خودم تلاش میکنم...خسته شدم از اینکه منتظر بودم بقیه به دادم برسن... درسته گاهی اطرافیان نمیزارن و سد راهم میشن اما من چون خودمو دوست دارم تمام تلاشمو میکنم...
خیلی وقته که نگام یخی شده و همه شدن جز ادمای«به من چه برن به درک».
من همینم بخوام میخندم بخوام غر میزنم حوصله ندارم منتظر باشم کسی دوستم داشته باشه.. بقیه چه به صلاح ادم چه از رو اگاهی چه نا خوداگاه زخمشون رو زدن...
من نفس رو دوست دارم...برای حال خوبش تلاش میکنم...
میخوام برم سفر با یه دوست پایه هر چند بابا فعلا میگه راه دوره واینجور حرفا....میخوام کارایی بکنم که حالم خوب میکنه...هرچند به قول بقیه تو مثبت ته ته خلافت چندتا دقلک بازیه ... خو قشنگیش به همینه ما خل وچلا با همین چیزای کوچیک حالمون خوب میشه... همین که کسی از اشنا نزدیکم نباشه کافیه...
اخرشم نشناختم خودمو..اصلا فازم چیه؟ یه غمگین افسرده ام یا یه دلقک شاد... یه درونگرای ادم گریز یا یه برونگرای خوش مشرب... یه عزلت نشین ساکت تو اتاق یا یه پرصحبت وسط معرکه... یه خجالتی اروم یا یه شیطون پر از دردسر...یه محجبه با قانون یا خط چشم کشیده پر از حس رهایی
دقیقا کدومشون نفس ؟کدوم خودتی کدوم بازیگریت؟
خنده های راحتت رو باور کنم یا هیولا های توی سرت رو.؟
چند چندی با خودت دلقک بی عصاب...
نمیدونم...شاید من وسط اینام ....