ادمای اشنای شکنجه گر
وسط یه بغض خفه و کلی نفرت موندم...
شایدم بغضم خفه نیس و بزرگیشه که داره خفه ام میکنه...
دارم برمیگردم به روز های پرخاشگری و تحو های عصبی...
با کی بجنگم کسی که زندگیم بوده...
خیلی وقت بود خسته نمیشدم ولی الان دوباره خسته شدم از زندگی از حق هایی که صلب میشه...
طفلی نفس ...
کاش یادم بره...
میترسم از منی که متنفر میشه از بقیه...
شایدم باید خطشون زد نه از زندگی بلکه از اولویت هام...
باید خودمو دوست داشته باشم...
اگه بخوام زندگی کنم باید خودمو دوست داشته باشم..
باید یادبگیرم...